ماجرا از یه گره شروع شده بود. یه گره، که من از برادرم پرسیدم، "هیچ جوری نمیشه این گره رو بازش کرد؟" نفهمیدم چرا. ولی دیدم که گوشه لبش یه لبخندی اومد. اما لبخندش با خنده های همیشگیش فرق داشت. خنده نبود. شاید یه جورایی دلهره و اضطراب بود. با خودم گفتم، نکنه که...
- ۱ نظر
- ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۰۸